بدر بودم شدم هلال مثال
نه بخندند ابلهان ز هلال
چون هلال دوتا شدم باریک
گشت عالم به چشم من تاریک
پنبه از گوش کرد بیرون مرگ
که بساز از برای رفتن برگ
شیر یک سالگیم کرد اثر
پس چل سال گرد عارض و سر
چون درین کارگاه بی استاد
عمر دادم به ابلهی بر باد
شب برناییم به نیمه رسید
صبح پیریم در زمان بدمید
بنمردیم تا به بوالعجبی
بندیدیم صبح نیم شبی
موی و دل شد چو شیر و چون قطران
زین دو مرغ سیه سپید زمان
آن سیاهی ز موی رفت به دل
وین سپیدی ز دل به موست بحل
دل من همچو برف و دندان بد
مویم همچون که نفط و قطران بد
لیکن اکنون شدست دل قطران
موی بستد سپیدی از دندان
بنگر ای خواجه در رخ و پشتم
شد چو انگشت هر ده انگشتم
ریش چون روی پنبه زار شده
روی چون پشت سوسمار شده
عمر بگذشته کی دهد نیرو
که بقا در بقا بود نیکو
بهر آن عیش بی نواست مرا
کآب در پیش آسیاست مرا
آدمی خود جوان زبون باشد
خیمهٔ عمر پیر چون باشد
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته
عمر دادم بجملگی بر باد
بر من آمد ز شصت صد بیداد
مانده همچون معانی باریک
بی خطر سوی خاطر تاریک
در تمنا بدم که گردم پیر
وین زمان من ز پیریم به نفیر
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت به چیز
عمر باقی چراغ دان بر خیر
این مثل هست عمر باقی پیر
گاهی افزون و گاه کم گردد
گه بخندد گهی دژم گردد
سر به سوی زمین فرو برده
به نمی زنده وز دمی مرده
تا نمی باشد اندرو روغن
گاه تاری شود گهی روشن
این همه بیهدست و عاریتست
اجل او را تمام عافیتیست
پیر را خاصه بدخو و بی برگ
نیست یک دستگیر همچون مرگ
پیر در دست طفل باشد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر
عمر ما جمله مستعار بود
عقل را زین حیات عار بود
مرد عاقل ز لهو پرهیزد
زین چنین عمر عقل بگریزد
عمر تن مرد را اسیر کند
مرد را عمر عشق پیر کند
مرد پیر از بقای جانان شد
با چنین عمر پیر نتوان شد
هرکه او رنگ و بوی راست اسیر
زن و کودک بود نه مرد و نه پیر
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیرست شیرخواره بود
ای بسا پیر با شمایل خوب
لیک نزد خرد شده معیوب
همچو نیلوفر به جان و به دست
آسمان رنگ و آفتاب پرست
آن جوانی که گرد غفلت گشت
آن نه عمر آن فضول بود گذشت
دل از این عمر مختصر برگیر
کز چنین عمر کس نگردد پیر
سیرم از عمر و زندگانی خویش
می بگریم بر این جوانی خویش
زندگانی که نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل
عجز و ضعفست حاصل کارم
به ضعیفی چو زیرم و زارم
پیر شکل ارچه با بها باشد
بر عاقل کم از هبا باشد
پیر باید که راه دیده بود
تا بر عقل برگزیده بود
هست پیر از ولایت دینست
آن که گویند پیر پیر اینست
شیر بدروز کهل وقت زئیر
زارتر نالد از ضعیفی زیر
چون به دست زمن زمن باشی
تو نباشی مسن مسن باشی
زیر چرخست رسم پیر و جوان
زیر چرخ این نباشد و هم آن
ای برادر نصیحتم بشنو
به خدا و به کدخدا بگرو
جز به تدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن
پیر حکمت نه پیر هفت اختر
پیر ملت نه پیر چار گهر
چون براهیم پیر ملت بود
تختش از صدق و تاج خلت بود
او برفت از میان و کم پایست
ملت او هنوز برجایست
مرد باید که باشد از دل و دین
از گه امر تا به یوم الدین
همچو آدم جوان کهل روان
نه چو ابلیس تنش پیر و جوان
از سرای دماغ و حجرهٔ دل
گر یکی دم زند همی عاقل
در سر آید همی به ده جا دم
تا به لب زین عنا و درد و الم
این جهان را ممارست کردم
گرد از اومید خود برآوردم
زین حیاتم زخود ملال آمد
زندگانی مرا وبال آمد